اصول عقلی چیزهاییاند که توسط اهل تعقل زمانه پذیرفته شدهاند این مسائل میتواند درست باشند یا نباشند ( بعضی از این اصول اثباتپذیر هم هستند) اما اگر یک زمانی در این اصول شک کردیم راه برون رفت از این شک چیست؟
قبل از راه حل باید تعریفی از اصل ارائه داد: اصل قاعدهی پذیرفته شده ایست که دلیل پذیرفته شدن آن این است که عموم مسائل را میتوان با آن درست توضیح داد.
ممکن است بپرسید اگر اصل میتواند عموم مسائل علمی را درست توضیح دهد دیگر چه جای شک است. در واقع مشکل به چند چیز برمیگردد.
1- نشناختن حدود درستی اصول
2- در حاشیه قرار گرفتن مسائلی که با آن اصول جور در نمیآیند یا توجیه خیلی خوبی نمییابند.
3- مورد دوم را میتوان اینگونه هم گفت: بی اهمیت جلوه کردن مسائلی که داخل دستگاه اصولی قرار نمیگیرند و با آن توضیح داده نمیشوند.
4- اصل قرار دادن یک قاعده قبل از این که در طول زمان درستی آن کاملا مشخص شود.
به هر حال وقتی چنین مشکلی با یک اصل پیدا میکنیم راه درک درستی یا نادرستی آن چیست؟
بسیاری اوقات اصول عالم به راحتی قابل اثبات یا انکار نیستند اما حداقلش این است که اصول فکری که استفاده میشود نباید با اصول در مرتبهی بالاتر خود تعارض داشته باشند. بالاترین اصل عقلی که وجود دارد و نشانهی اصل بودن و بدون نیاز به اثبات بودن آن این است که اگر کسی آن را انکار کرد همان انکار او موجب اثبات آن میشود و آن؛ اصل عدم اجتماع و امتناع نقیضین است (یا به صورت دیگر نقیضین نه با هم جمع میشوند و نه در آن واحد هر دو ممتنع میشوند.)
مثلا من میخواهم این اصل را رد کنم خوب میگویم: «این اصل غلط است دو نقیض هم میتوانند با یکدیگر جمع شوند » خوب نقیض این حرف این است که این اصل درست است و دو نقیض نمیتوانند با همدیگر جمع شوند بنابراین هر دوی این سخنان با هم درستند پس هر دو حرف درست است پس اصل امتناع تناقض در عین حال هم درست است و هم غلط.
همانگونه که میبینیم با رد این اصل بنیان تفکر رو به ویرانی میگذارد و اگر باز هم بر غلط بودن اصل پافشاری کنیم آن وقت است که باید دست از تفکر بشوییم.
بنابراین اصل الاصول تفکر ؛ اصل امتناع تناقض است و حداقل مسئلهای که در مورد اصول دیگر وجود دارد این است که نباید با این اصل ناسازگار باشند.
اما برگردیم به بحث اصلی خودمان؛ از اصول عقلی زمانهی ما اصل علیَت است که حرف اول و آخرش این است که حوادث قاعدهمندهستند (اعتقاد به قاعدهمندی از مسائلی است که عقل را از آن راه فراری نیست و فرار از آن ما را دوباره به همان برمیگرداند)
از مسائلی که در دنیای جدید در باب تفکر ایجاد شده قائل شدن به شانس به عنوان یک قاعدهی عقلانی است (یعنی بیقاعدگی قاعدهی حاکم بر جهان است) در واقع در تفکر یک عدهای آخرین راه حل مشکل و فرار از جواب به میان کشیدن مسئله شانس است و اینجاست که دیگر باید تفکر را تعطیل کرد
اما در جواب از کسانی که بی قاعده از شانس به عنوان یک قاعده عقلانی استفاده میکنند پرسید آیا همین سخن آخرشان یعنی قائل شدن به شانس خود این حرف هم شانسکی است. اگر این گونه است که ما به سخنان شانسکی کاری نداریم و اگر این گونه نیست پس شانس یک اصل یا حداقل اصل اصلها نیست و باید حد و حدود استفاده از آن شناخته شود نه این که هر جا که منطق ما ناتوان شد از آن به عنوان مشک گشا استفاده کنیم.
ما ان شاالله در جایی دیگر در مورد شانس و حد و مرز آن سخن خواهیم گفت.